همیشه خلوت و سکوت شب آرامم میکرد
همیشه نجوای هزار نقطه نورانیدر دامان سیاه اسمان هزار کور سوی امید بر دل خسته ام میشد
همیشه ماه بر سرم دست نوازش میکشید، حتی از پشت ابرهای سیاه اندوه بر صورتم بوسه میزد
اما امشب شبی است که ارامش ندارم، شاید مدتهاست که دیگر سکوت شب برایم سرود عزیبانه شباهنگام نیست
در این سکوت هزار حرف نگفته است، و من تاب حمل این همه حرف را ندارم
شب است، شبی سرد و تاریک،سرد نه از سرمای هوا بلکه از سرمای تنهایی
و تاریک نه از نبود ماه بلکه از تاریکی تنهایی،
و من امشب نمیدانم سر دردناکم را بر دامان کدام مهربان بگذارم تا ارام شوم.
امشب دلم هوای گلی را کرده است
شاید دست نوازشی باشد بر دستان داغم
شاید صورتم در ترنم اوازش از نو از شکوفه های لبخند پر شود
راستی تو کیستی؟ تویی که ندیده ام، تویی که نمیشناسمت و با این همه به من نزدیکی
حتی در لمس لحظه های خواب، تورا شاید در افقهای دور روزهای دور دیده ام
شاید در نقش پرواز پرستوها چهره ات را پیش از اینها بارها کشیده ام
من اما صدایت را درعبور دوباره فصلها شنیده ام
من در نسیم حضورت تا به اسمان رسیده ام
من در نبض بودنت باز هم عطر سیب را از بهشت به عمق جان کشیده ام.
زود برگرد گلی مهربانم خیلی تنهایم