نه تو قلم داوینچی داری
نه من لبخندژوکوند
اما
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
فردا صبح قدم هایم را
بر جای پای تو خواهم گذاشت
کاش برف کوچه ما هرگز اب نشود
نه تو قلم داوینچی داری
نه من لبخندژوکوند
اما
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
فردا صبح قدم هایم را
بر جای پای تو خواهم گذاشت
کاش برف کوچه ما هرگز اب نشود
صبح یک روز تعطیل!
روی پلکان حیاط خانه نشسته ام !
اشک هایم نزدیک اند! کلاغ ها بی صدا پریندند و رفتند!
ماهی ها مرا شنیدند!لباسم خیس شده و کفش های چرمی نوهم.
بوی عطری که به تنم نشسته برایم بیگانه شده!
باران مرا وصل می کند به احساس تو!
یادم هست آن قدر زیر باران می ماندم تا تو صدایم می زدی !
و من این دل نگرانی ات را دوست می داشتم !
باغچه نفس می کشد و بوسه های باران را می چشد.
کنج حیاط نشسته ام خیس از بارانی که می بارد و همه ترسهایم را می شوید.
پنجره نیمه باز است و من منتظرم !
صدای اذان لطیفم می کند.
حلزونی زیر خاک خیس سمت هوای تازه نقب می زند.
کلاغ ها جایی در دوردست قارقار می کنند وبه یادم می آورد ترا
و روزهای بارانی را وقتی تو نگرانم می شدی.
وقتی که من دل نگرانی ات را دوست می داشتم
و تو زیر بارش باران......عاقبت صدایم زدی!......صدایم زدی
هیچ گاه ندانستم
باران پا جای پای تو می گذارد
یا این تویی
که بوی خاک باران خورده می دهی؟!!
زمین ازنم نم باران باز اولین کسی بود که بوی باران به خود گرفت.
یکی باران رادوست داشت ولی از پشت پنجره ای کوچک.
دیگری هم باران را می خواست ولی از زیر سایه چتری که در دست داشت.
یکی دیگر هراس از باران داشت
می ترسید می دوید به هوای پناه خانه اش...
آن یکی از ترس باران حتی برای لحظه ای، می خزید به زیر اشیانه ای.....
اما یکی عاشقش بود.....همدم و مونسش بود
آرام دل و جان و روحش بود
تا شنید آواز باران دست هایش را گشود زیر اسمان شب
رو کرد به اسمان خبر از ماه و ستاره نداشت اما......
اما هم صحبت قطره های باران شد
خیس شد در عوض دیگر جان و روحی تازه داشت.....!!
عاشق بود.... عاشق باران.....
این هم از زمستان که این قدر منتظرش بودی
قلبم را در دستانت بگیر
چرا که این گرما
هیچ وقت سهمیه بندی نخواهد شد!
قول می دهم !
من چقدر "من " را دوست دارم ذوق میکنم به فراوانی از همراهی من
و می خندم هم چنان به روزگار برفی بی دلیل!!!!!
گاهی هم کمی تا قسمتی حسودی می کنم به من هم چنان !!
به منی که لبخند میزند بی دریغ به هر روزگاری
و باز می کند هر روز صبح پنجره ها را رو به هر هوایی
اصلا و اصلا مهم نیست که برف می بارد وسرد است و اسمان افتابی نیست!!
من می گوید : یادت باشد سلام کنی با لبخند به روزگارت
و پهن کنی سفره ات را برای همه گنجشک های گرسنه زمستان....
یادت باشد سیاه نکنی سپیدی لبخند زمستان را...!!!
من همیشه ی روزگار دلم می خواهد "من" جا خوش کند توی روزگارم
با من چه زمستان زیبایی دارم به فراوانی !!
باران که می بارد
گاهی کنار من تا صبح می ماند
گل می کند ذوقش اواز می خواند
دیشب
که اوازش در کوچه جاری شد
حال و هوای شهر با او بهاری شد
گلی کنار پنجره باز شد
دست در دست باران راهی فردا شد
وقتی به خانه برگشتی
لبخندت را
کنار گلدان
پشت پنجره بگذار
باران دلتنگ نگاه توست
امشب تو باران من باش و بر من ببار
تقدیم به گل قشنگم
دریای پر اشوب
با خیزاب های تند
سربر ساحل می کوبد نا امیدانه
اسمان چشمانت که نباشد
دریای دلم
طوفانیست.....
توی ایوان زیر افتاب بی جون نشسته ام
ابرهای مهاجر مرا وصل می کند به تو
عطر حضورت ارام ارام لبریزم می کند
و تاب می خورد از سرشاخه ی دلم
دلم دف می زند!!
نی نای بریده ام شور شیدایی دارد
تو می دانی چه می گویم!
مثل همه ی حرف های نگفته ام
مثل تمام شعرهای ناسروده ام
که تو از حفظ می خوانی
تو می دانی خوب میدانی
باران نقطه وصل من است به تو
زودتر باز گرد
شعمدانی ها منتظرند
و یاس ها مشتاق......
باران کی می اید......؟؟؟
امروز چندم پرنده در زمستان است که تو نیستی؟؟؟؟
برای پاک کردن جای پایم از کوچه پس کوچه های دلت
تنها کافیست با برف زمستان هم دست بشوی
برف خواهد پوشاند جای قدم هایم را بر سنگفرش دلت!!!
فانوس بدست بدنبال تویی هستم که در تو گم شده است
بگذار پیدایت کنم.....
می دانی که من بدون تو می ترسم.......
تعداد صفحات : 27